سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
برای دیدن فیلمها پلی کنید
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 2
کل بازدید : 14445
کل یادداشتها ها : 17
خبر مایه


1 2 >


حاصل مهربانی



رضا با ناراحتی از اتاقش بیرون آمد و گفت: «مامان! کی کتاب مرا پاره کرده؟»

مامان گفت: «کدام کتاب؟» رضا گفت: «همان کتاب داستانی که عمو برایم آورده بود.»

مامان کمی فکر کرد و بعد گفت: «وای ... صبح دیدم زهره دارد از اتاق تو بیرون می?آید.

حتماً او پاره کرده است.» رضا به طرف گهواره?ی زهره رفت. مامان گفت: «کجا می?روی؟»
- می?خواهم بروم بیدارش کنم و دعوایش کنم.

مامان لبش را گاز گرفت و گفت: «رضا! این چه حرفی است. تو دیگر بزرگ شده?ای. زهره کوچک است. تازه او خواب است. اگر بیدارش کنی گناه کرده?ای.

رضا گفت: «خوب صبر می?کنم تا بیدار شود. آن وقت دعوایش می?کنم.» مامان گفت: «رضا! زشت است. از این حرف?ها نزن. کتابت را بیاور تا من ورق?هایش را بچسبانم. تو باید مهربان باشی. باید رحم داشته باشی. مگر نشنیدی مامان بزرگ دیشب چی می?گفت؟


رضا کمی فکر کرد و گفت: «یادم نیست. چی می?گفت؟»
می?گفت: پیامبر ما فرموده?اند: «

در زمین رحم کنید و مهربان باشید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»

حالا برو کتابت را بیاور تا آن را بچسبانم. رضا به اتاقش رفت و گفت: خودم می?چسبانم. خیلی پاره نشده.


  

 

عاقل و دانا یعنی چی؟




دوست پدربزرگ، به دیدنش آمده بود. آنها توی حیاط نشسته بودند و با هم حرف می‏زدند.

حسین می‏خواست با پدربزرگ توپ بازی کند. به او گفتم: «پدربزرگ مهمان دارد، بیا برویم توی اتاق با هم بازی کنیم.»

دوست پدربزرگ از جیبش دو تا شکلات بیرون آورد. یکی را به من داد و یکی را هم به حسین داد.

من شکلات را گرفتم و از او تشکر کردم. اما حسین فوری کاغذ شکلات را باز کرد تا آن را بخورد. توی گوش حسین گفتم: «تشکر کن!» حسین خندید و سرش را تکان داد.

او هنوز نمی‏تواند خوب حرف بزند، اما همه‏ی ما می‏دانیم که این‏طوری تشکر می‏کند. دوست پدربزرگ سر مرا بوسید و گفت: «تو خیلی عاقل و دانا هستی. آفرین!» من و حسین به اتاق رفتیم و شکلات‏هایمان را به مادرم نشان دادیم.

از مادرم پرسیدم: «عاقل و دانا یعنی چی؟» مادرم کمی فکر کرد و گفت:

«امام جعفر صادق (علیه‏السلام) بهترین و قشنگ‏ترین معنی را گفته‏اند. ایشان فرموده‏اند که عاقل کسی است که بی‏موقع حرف نمی‏زند. وقتی از او چیزی بپرسند جواب می‏‏دهد. به حرف‏های دیگران با دقت گوش گوش می‏کند و از آنها چیزهای تازه یاد می‏گیرد و از همه مهم‏تر این که راستگو است.»

حسین داشت شکلاتش را می‏خورد، اما من شکلاتم را نصف کردم و نصف آن را در دهان مادرم گذاشتم.

من او را به اندازه‏ی همه‏ی دنیا دوست دارم.



  

 

خدا و حرف های من



به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد.

مادرم گفت: «خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟»

مادرم
گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با ماشین دایی عباس به مسافرت برویم، رفتیم. آرزو کردی کفش کتانی سفید داشته باشی، حالا داری. هیچ وقت نگو خدا به حرف هایم گوش نمی دهد.
خدا همه ی آرزوهایت را می داند، دعاهایت را می شنود و هرگز هیچ چیز را فراموش نمی کند. اما تو خودت آرزوهایت را فراموش می کنی.»

گفتم: «یک بار هم آرزو کردم مادربزرگ شب خانه ی ما بماند، او هم ماند.» مادرم مرا بوسید و گفت: «دیدی؟! حالا خوشحال باش و برای همه ی چیزهایی که داری خدا را شکر کن. آرزوهایت را به او بگو و صبر کن تا بر آورده شوند!»

مادرم درست می گوید، خدا همیشه به حرف های من گوش می کند. او مهربان است و مرا خیلی دوست دارد.



تبیان
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر : مهدیه زمردکار

  

 

جشن تکلیف



سبا کوچولو یک بابابزرگ مهربون داشت که اکثر اوقات را به مناجات با خدا مشغول بود.

سبا نماز خواندن را خیلی دوست داشت و هر وقت بابابزرگ را در حال نماز خواندن می‌دید، می‌دوید و جانماز مادرش را برمی‌داشت و روی زمین پهن می‌کرد و پشت سر بابابزرگش می‌ایستاد و کارهایی را که باباجونش درحال نماز خواندن انجام می داد مو به مو اجرا می‌کرد و بعد وقتی نمازش تمام می‌شد جانماز را همان جا رها می‌کرد و می‌رفت و مامانش از این کار سبا فوق‌العاده عصبانی می‌شد.

سبا چند روز دیگه تولدش بود و به سن 9 سالگی می‌رسید. یک روز خانم ناظم در مدرسه برای بچه‌ها صحبت می‌کرد و به آن ها گفت: بچه‌های عزیز، دخترهای خوب من، شما دیگه بزرگ شدید و همه تون امسال به سن تکلیف می‌رسید و ما می‌خواهیم برای شما جشن تکلیف بگیریم.

سبا دستش را بالا گرفت و از خانم ناظم سوال کرد: ببخشید خانم ناظم، اجازه... جشن تکلیف یعنی چی؟

خانم ناظم گفت: جشن تکلیف یکی از جشن‌های بسیار بزرگ مذهبی ما مسلمانان است که مخصوص شما کودکان می‌باشد. که از این سن وظایف دینی شما تازه شروع می‌شود.

سبا تمام روز به این جشن فکر می‌کرد و با خودش می‌گفت: یعنی باید چه کارهایی انجام بدهم ؟

و رفت پیش بابابزرگ مهربانش و از او پرسید: بابابزرگ شما می‌دونید که من به سن تکلیف رسیدم. بابابزرگ گفت: بله دخترم، جشن تکلیفت کی هست؟

سبا: پس شما می‌دونید که مدرسه می‌خواهد برامون جشن تکلیف بگیره.
بابابزرگ: بله.

هر بچه‌ای که به سن تکلیف می‌رسه برایش جشن می‌گیرند.
سبا: بابابزرگ هر کسی که به سن تکلیف می‌رسه باید چه کارهایی انجام
بده؟

بابابزرگ: سباجان یعنی تو دیگه یک خانم بزرگ شدی و از حالا به بعد همه کارها و اعمالت باید مثل یک خانم بزرگ باشه.

حتماً باید حجابت رو حفظ کنی و نماز خواندن از این سن به تو واجب است و باید همیشه، اول وقت نمازت را بخوانی و وظایف دینی‌ات را کاملا ًانجام دهی. سجاده‌ات را پهن کرده و مثل بزرگ‌ترها با خدای مهربان صحبت کنی و همیشه شکرگزار باشی. از حالا به بعد تو دیگه می‌توانی روزه کامل هم بگیری و عبادت خدا را به جا بیاوری.

در این موقع مامان سبا از راه رسید و کنار بابابزرگ و سبا نشست و از صحبت‌های آن ها متوجه جشن تکلیف سبا شد. و رفت سجاده و چادر و مقنعه‌ای که از قبل برای سبا آماده کرده بود را آورد و روی پای سبا گذاشت و گفت: بفرمایید دختر قشنگم...

این کادو مال توست و اما یادت باشه یکی از کارهایی که اهمیت زیادی داره این است که وقتی می‌خواهی نماز بخوانی، باید اول با احترام سجاده‌ات را رو به قبله پهن کنی و بعد از پایان نماز، چادر و مقنعه را مرتب و منظم تا کرده و داخل سجاده قرار دهی و این کار احترام گذاشتن به عبادتت است.




گلنوشا صحرانورد_چار دیواری(جام جم

  

 

اشتباه علی ‌کوچولو




یک روز علی کوچولو با مادرش به یک فروشگاه بزرگ برای خرید رفت. مادر یک چرخ خرید برداشت و با علی در فروشگاه مشغول راه رفتن شدند.

علی کوچولو بسیار ذوق زده شده بود از این‌که در فروشگاهی به این بزرگی و خوش آب و رنگ قدم می‌زدند. انواع خوراکی‌های خوشمزه به علی کوچولو چشمک می‌زد.

علی ساعتی را تحمل کرد ولی بعد از مدتی دید چیزهایی که مادر از فروشگاه برمی‌دارد دوست ندارد، بنابراین تصمیم گرفت خودش دست به کار شود و جلوتر از مادر به راه افتاد.

مادر تا به خودش بجنبد، دید که یه عالم خوراکی در سبد خریدشان است. خیلی سریع به علی گفت: علی جان تو با اجازه چه کسی این چیزها را برداشتی... مگر من به تو اجازه دادم؟ علی گفت: با اجازه خودم...

مادر گفت: کار خیلی اشتباهی کردی... چون به اندازه پولی که در جیبمان هست، می‌توانیم خرید کنیم نه بیشتر...

علی گفت: آخه مامان... من می‌خواهم... شما فقط برای خودتان خرید کردید... پس من چی؟

مادر گفت: پسرم نوبت به تو هم می‌رسد. ما اول باید مایحتاج خانه‌مان را بخریم، بعد خوراکی‌های تو را. پس خیلی زود این چیزهایی را که برداشتی، ببر و سر جایش بگذار...

علی کوچولو با شنیدن حرف‌های مادر زد زیرگریه و فروشگاه را روی سرش گذاشت. آنقدر گریه کرد و پاهایش را روی زمین کوبید که آبروی مادرش را برد.

مادر که خیلی ناراحت شده بود اصلاً به رویش نیاورد و فقط سکوت کرد. وقتی به خانه رسیدند مادر با علی کوچولو صحبت نکرد و فقط گفت برو تو اتاقت.


علی کوچولو همین کار را کرد و ساعت‌ها در اتاقش ماند. از آن لحظه به بعد هیچ خوراکی‌ای متعلق به علی نبود. در نهایت علی پیش مادرش رفت و گفت: مادر... آخه چرا شما این کار را می‌کنید؟ مادر گفت: چون تو آبرویم را در فروشگاه بردی و باید بفهمی که اشتباه کردی.

این حرکتی که تو کردی آنقدر زشت بود که هر چی فکر می‌کنم اصلاً قابل بخشش نیست. علی فکری کرد و گفت خب من چه کار کنم مرا ببخشید؟

مادر گفت: فقط دیگه تکرار نشه. علی از مادرش عذرخواهی کرد و گفت: بله تکرار نمی‌شه و از آن روز به بعد علی هیچ وقت برای خوراکی گریه نکرد.


گلنوشا صحرانورد_روزنامه جام جم_چاردیواری


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ