من و مادر و پدر و مبین به فرودگاه رفتیم. من دلم میخواست با آنها به مکه بروم و خانهی خدا را ببینم.
گفتم: «کاش من و مبین را هم میبردید تا خانه ی خدا را ببینیم.» مادربزرگ من و مبین را بوسید و گفت: «بزرگتر که بشوید میروید. اما یادتان باشد که همه جا خانهی خداست.
هر جا که مهربانی باشد، خوبی و دوستی باشد، آنجا پر از فرشته میشود. آنجا خانه ی خدا میشود.»
مادربزرگ و پدربزرگ رفتند و من دعا کردم. دعا کردم که یک روز به مکه بروم و خانهی خدا را ببینم. آن روز مبین را هم با خودم میبرم.